معنی نبرد و کارزار

حل جدول

نبرد و کارزار

هیجا


ستیز، نبرد و کارزار

جنگ


کارزار

نبرد

جنگ، نبرد


نبرد

جدال، ستیزه، جنگ، ناورد، کارزار

فرهنگ عمید

کارزار

جنگ‌وجدال، پیکار، نبرد: همی‌ تا برآید به تدبیر کار / مدارای دشمن بِه از کارزار (سعدی۱: ۷۳)،
میدان جنگ،


نبرد

ناورد، جنگ، رزم، کارزار، پیکار،

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

کارزار

کارزار. (اِ مرکب) میدان جنگ. (ناظم الاطباء). || جنگ و جدال. (جهانگیری) (برهان). جنگ و مقابله چرا که آن محل کثرت کار و حرکات مردم است. (غیاث).
بمعنی جنگ و در اصل مرکب از کار که بمعنی جنگ است و زار که افاده ٔ انبوهی کند مانند مرغزار و لاله زار یعنی انبوهی جنگ. (انجمن آرا). مجاهده. جهاد. (زوزنی). حَرب. (السامی فی الاسامی). هَیجا. (السامی) (دهار). وَقعَه. (السامی). وَقیعَه. (مهذب الاسماء). (منتهی الارب). وِغی. وِغا. قِتال. (السامی). بَأس. (ترجمان القرآن). مقاتله. کین. کینه. پیکار. آورد. پرخاش. فرخاش. رزم. ناورد. نبرد. کالیجار. رجوع به اَبوکالِنجار شود:
گزیده چهار توست بدو در مهانهان (کذا)
هما را به آخشیج هما را به کارزار.
رودکی.
وگر کشت خواهد همی روزگار
چه نیکوتر از مرگ در کارزار.
دقیقی.
سپه بود زان جنگیان صدهزار
همه نامدار ازدرِ کارزار.
فردوسی.
چنان لشکر گشن و چندان سوار
سراسیمه گشتند ازکارزار.
فردوسی.
سپه برد بیورسوی کارزار
که بیور بود در عدد ده هزار.
فردوسی.
بوقت کارزار خصم و روز نام و ننگ او
فلک در گردن آویزد شغا و نیم لنگ او.
فرخی.
بر لشکر زمستان نوروز نامدار
کرده ست رأی تاختن و قصد کارزار.
منوچهری.
یکی مرد نیک ازدر کارزار
بجنگ اندرون به ز بددل هزار.
اسدی.
هیون دو کوهه دگر ششهزار
همه بارشان آلت کارزار.
اسدی.
ای جاهل ناصبی چه کوشی
چندین بجفا و کارزارم.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 286).
مویم چنین سپید ز گرد سپاه شد
کامد سپاه دهر سوی کارزار من.
ناصرخسرو.
بیامد بحرب جمل عایشه
بر ابلیس زی کارزار علی.
ناصرخسرو.
در زمی اندرنگر که چرخ همی
با شب یازنده کارزار کند.
ناصرخسرو.
ماه چون سنگ پشت سر به کتف
درکشد روز کارزار ملک.
ابوالفرج رونی.
هر زمان شادتر شود آنکس
که بنامت بکارزار شود.
مسعودسعد.
و اندر هر کارزاری فتح نامه ای هست که صاحب نبشته است. (مجمل التواریخ و القصص). و گفت اگر خواهید صلح کنم بر قرار آنکه یک نیمه ٔ تازیان مرا بود و یک نیمه تو را و اگر خواهی کارزار کنیم. (مجمل التواریخ ص 234).
در نهیب کارزار خصم و روز نام و ننگ
زو فلک بر گردن آویزد شغا و نیم لنگ.
معزی.
بنفشه ٔ سمن آمیز تیغ تو ملکا
به لاله کاشتن دشت کارزار تو باد.
سوزنی (از جهانگیری).
رنگیم و با پلنگ اجل کارزار ماست
دانی چه کارزار کند رنگ با پلنگ.
سوزنی.
چنگ مرغی چه لشکر انگیزد
صف مرغی چه کارزار کند.
خاقانی.
زنگار خورده چند کند ذوالفقار من
کاخر بذوالفقار توان کارزار کرد.
خاقانی.
شاهان چه مرد و چه زن در کار مملکت
شیران چه نر چه ماده بهنگام کارزار.
خاقانی.
چندان کشش رفت که شمشیر آهنین دل بر زاری کار جوانان کارزار خون گریست. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 194). میان او و طواغیت آن ملاعین و مَرَده ٔ آن شیاطین کارزارها رفت که ذکر آن بر صفحات ایام تا قیامت باقی خواهد بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 25).
حمله ٔ زن در میان کارزار
بشکند صف بلکه گردد کارزار.
(مثنوی).
یکی پیش خصم آمدن مردوار
دوم جان برون بردن از کارزار.
سعدی (بوستان).
که گر باز کوبد در کارزار
بر آرند عام از دماغش دمار.
سعدی (بوستان).
همی تا برآید بتدبیر کار
مدارای دشمن به از کارزار.
سعدی (بوستان).
نادانتر مردمان آنست که مخدوم را بی حاجت در کارزار افکند. (گلستان).
در حلقه ٔ کارزار جان دادن
بهتر که گریختن بنامردی.
سعدی (طیبات).
اصحاب خود را بزبان عجم گفت که بر او زنید یعنی کارزار کنید و بکشید این طایفه را. (تاریخ قم ص 82).
یار است مرد را بگه کارزار اسب.
کاتبی.
با قضا کارزار نتوان کرد. (از امثال و حکم دهخدا).
مؤلف آنندراج نویسد: جناب خیرالمدققین میفرمایند این لفظ مرکب است از کار بمعنی معروف و زار کلمه ای است که افاده ٔ معنی بسیار کند و چون در قتال و جدال کار بسیار اتفاق می افتد یاکارهای عظیم باید کرد مجازاً بمعنی جنگ مستعمل شده و شهرت گرفته. جناب سراج المحققین میفرمایند هر فرقه ای را کاری است که گوئیا وی را برای آن مخلوق ساخته اند و کار سپاهی شمشیر زدن است پس هرگاه گفته شود که لشکر در کار آمدند یا کار میکنند مراد از این کار منسوب به ایشان باشد که شمشیرزنی است و لهذا میگویند ایشان جنگ را کارنام کرده اند و پیکار هم گویند چه هرگاه گفته شود که فلانی در پیکار است اراده ٔ آن میباشد که دنبال کاری است که بر او لازم شده و کار سپاهی جنگ است. (آنندراج). این وجه اشتقاق بر اساسی نیست. || عِتاب:
درآمد ز درگاه من آن نگار
غراشیده و رفته زی کارزار.
علی قرط.
- کارزارافتاده، کنایه از کسی که جنگها را بسیار تجربه کرده باشد. (آنندراج):
مستمندی دردمندی خسته ای
کار زاری کارزار افتاده ای.
میرخسرو (ازآنندراج).
- کارزار شکستن، کنایه از ظفر یافتن. (آنندراج):
همی گفت بهمن به اسفندیار
که گر نشکنی بشکنی کارزار.
نظامی (از آنندراج).
و رجوع بمجموعه ٔ مترادفات ص 264 شود.


نبرد

نبرد. [ن َ ب َ] (اِ) کارزار. (فرهنگ اسدی).جنگ. جدال. قتال. (غیاث اللغات). بمعنی کوشش و جنگ و جدال و رزم و کارزار باشد، چه نبردگاه جنگ گاه را گویند. (برهان قاطع). رزم و جنگ کردن است میان دو تن از آدمی و غیره. (فرهنگ خطی). ناورد. آورد. جنگ میان دو تن از آدمی و غیره. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). بمعنی رزم و کارزار و به یکدیگر پیچیدن است، و در اصل نورد بوده، و نوردیدن مصدر پیچیدن است و باء و واو به یکدیگر تبدیل می یابد. (آنندراج) (انجمن آرا). محاربه و جدال مابین دو سپاه. (لغات فرهنگستان). مبدل نورد است. کارزار. (فرهنگ نظام). جنگ. (جهانگیری). جنگ. جدال. پیکار. رزم. کارزار. ستیزگی. منازعه. مجادله. (ناظم الاطباء). حرب. ناورد. وغا. نورد. محاربه.نزاع. آورد. پرخاش. فرخاش. هیجا. قتال:
ببینی کنون تیغ مردان مرد
کز این پس به یادت نیاید نبرد.
فردوسی.
یکی مرغ پرورده ام خاک خورد
ز گیتی مرا نیست با کس نبرد.
فردوسی.
مرا با شما نیست جنگ و نبرد
نباید به من هیچ دل رنجه کرد.
فردوسی.
اندرمَیَزْد با خرد و دانش
وَاندر نبرد با هنر بازو.
فرخی.
اگر بر سر مرد زد در نبرد
سر و قامتش با زمین پخچ کرد.
عنصری.
به هند و به روم و به چین از نبرد
بکرد آن که دستان و رستم نکرد.
اسدی.
ز گردت مکن دور مردان مرد
که باشند ایشان حصار نبرد.
اسدی.
بر سر لشکر کفار به هنگام نبرد
چشم تقدیر به شمشیر علی بود قریر.
ناصرخسرو.
گردون نبرد ساخت به خونریز با دلم
در دیده خون دل ز نشان نبرد ماند.
خاقانی.
چون کنی از نطع خاک رقعه ٔ شطرنج رزم
از پس گرد نبرد چرخ شود خاکسار.
خاقانی.
هرگه فیلان در نبرد آمدندی لشکر اسلام به زخم تیر و زوبین حلقوم وخرطوم همه میدریدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 351). خیر نبیند شخص مرگ که در نبرد فنا سخت استوار است. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 457).
ازبرای حفظ یاری و نبرد
بر ره ناایمن آید شیرمرد.
مولوی.
دیدیم که همچو کعبتین است نبرد
نامرد ز مرد می برد چه تْوان کرد؟
پوریای ولی.
|| جنگ میان دو تن از آدمی و غیره. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). رزم و جنگ کردن است، بین دو تن. (فرهنگ خطی): ابرهه ملک یمن بگرفت و ملک حبشه ارباط را به پادشاهی فرستاد. ابرهه گفت حرب کنیم هر دو به نبرد و هرکه چیره گردد پادشاهی او را باشد. (مجمل التواریخ).
وگر زو تواناتری در نبرد
نه مردی است با ناتوان زور کرد.
سعدی.
- در نبرد بودن، جنگیدن. درجنگ و منازعه و کشمکش بودن:
با لشکر هجر تو همه سال
زُامّید وصال در نبردم.
سوزنی (از جهانگیری).
چرا ما با تو ای معشوق طناز
به صلحیم و تو با ما در نبردی ؟
سعدی.
نگر تا نداری به بازی جهان
نه برگردی از نیک پی همرهان
همان نیکیت باید آغازکرد
چو با نیکنامان بُوی در نبرد.
فردوسی.
- نبرد جستن با کسی، به جنگ او آمدن:
هر آنکس که با تو بجوید نبرد
سراسر برآور سرانْشان به گرد.
فردوسی.
از آن انجمن کس ندارم به مرد
کجا جست یارند با من نبرد؟
فردوسی.
هر آنکس که با آب دریا نبرد
بجوید، نباشد خردمند مرد.
فردوسی.
- نبرد ساختن، جنگیدن. عزم جنگ کردن:
گردون نبرد ساخت به خونریز با دلم
در دیده خون دل ز نشان نبرد ماند.
خاقانی.
- ننگ و نبرد:
برفت آن گرامی سه آزاده مرد
سخن گفت هر یک ز ننگ و نبرد.
فردوسی.
به دستور گفت ای گرانمایه مرد
فرازآمد آن روز ننگ و نبرد.
فردوسی.
- هم نبرد، دو تن که از اقران یکدیگر باشند و با یکدیگر نبرد کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). طرف مقابل در جنگ:
بجز پیلتن رستم شیرمرد
ندارم به گیتی کسی هم نبرد.
فردوسی.
اگر هم نبردش بود ژنده پیل
برافشان تو بر تارک پیل نیل.
فردوسی.
گرم ژرف دریا بود هم نبرد
ز دریا برآرم به شمشیر گرد.
نظامی.
از این پس که بر هم نبردان زنیم
در همت نیکمردان زنیم.
نظامی.
در این هم نبردی چو روباه و گرگ
تو سرکوچک آئی و من سربزرگ.
نظامی.
|| ستیزگی:
شاه آن خون از پی شهوت نکرد
تو رها کن بدگمانی و نبرد.
مولوی.
|| جادو. افسون. سحر. (یادداشت مؤلف):
دیو و غول و ساحر از سحر و نبرد
انبیا را در نظرْشان زشت کرد.
مولوی.
بر تو سرگین را فسونش شهد کرد
شهد را خون چون کند وقت نبرد؟
مولوی.
|| مسابقه. (یادداشت مؤلف): المناضله و النضال، با یکدیگر تیر انداختن به نبرد. (تاج المصادر بیهقی). || (ص) شجاع. دلیر. دلاور. (برهان قاطع). دلاور. دلیر. بهادر. (ناظم الاطباء). به این معنی نبرده و نبردی است. (حاشیه ٔ معین بر برهان قاطع).

فرهنگ معین

کارزار

[په.] (اِ.) جنگ، جدال، نبرد.

تعبیر خواب

کارزار

دیدن کارزار در خواب، دلیل طاعون است. اگر بیند در کارزار دشمن را قهر نمود، دلیل که از علتِ طاعون برهد. اگر بیند دشمن بر وی غالب شد، دلیل که در آن علت بماند. - محمد بن سیرین

مترادف و متضاد زبان فارسی

کارزار

آرزم، پرخاش، پیکار، جنگ، حرب، دعوا، رزم، محاربه، مقاتله، نبرد، وغا

فارسی به عربی

کارزار

معرکه

فرهنگ فارسی هوشیار

کارزار

میدان جنگ

معادل ابجد

نبرد و کارزار

691

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری